راه بيني وقت پيچاپيچ مرگ

شاعر : عطار

گفت چون ره را ندارم زاد و برگراه بيني وقت پيچاپيچ مرگ
پس از و خشتي به حاصل کرده‌اماز خوي خجلت کفي گل کرده‌ام
ژنده‌ي برچيده‌ام بهر کفنشيشه‌ي پر اشک دارم نيز من
آخرم آن خشت زير سرنهيداولم زان اشک اگر خوني دهيد
اي دريغا سر به سر به سرشته‌اموان کفن در آب چشم آغشته‌ام
زود تسليمم کنيد آنگه به خاکآن کفن چون در تنم پوشيد پاک
بر سر خاکم نبارد جز دريغچون چنين کرديد، تا محشر ز ميغ
پشه‌اي با باد نتوانست زيستداني اين چندين دريغا بهر چيست
مي‌نيابد، اينت سودا و محالسايه از خورشيد مي‌جويد وصال
جز محال انديشي او را نيست کارگرچه هست اين خود محالي آشکار
او ازين بهتر چه انديشه دگرهرک او ننهد درين انديشه سر
چون بپردازم ازين مشکل دلمسخت‌تر بينم بهر دم مشکلم
خشک لب غرقاب دريا ماندهکيست چون من فرد و تنها مانده
نه مرا هم درد و محرم هيچ کسنه مرا هم راز و هم دم هيچ کس
نه ز ظلمت خلوت روحي مرانه ز همت ميل ممدوحي مرا
نه سر نيک و سر بد نيز همنه دل کس نه دل خود نيز هم
نه قفاي سيلي دربان مرانه هواي لقمه‌ي سلطان مرا
نه بدل از خلق دوري يک دممنه به تنهايي صبوري يک دمم
همچنان کان پير داد از خود خبرهست احوال من زير و زبر